گروه جهاد و مقاومت مشرق: «عدیل حسینی» نام یکی از شهدای تیپ زینبیون است که سال گذشته در سوریه به شهادت رسید. خانواده عدیل از شیعیان پاکستانی اهل ایالت پنجاب هستند که سالهاست در ایران زندگی میکنند. عدیل با داشتن سه خواهر و سه برادر، کوچکترین فرزند خانواده بود، خانوادهای که در آن، پدر پروفسور و مادر معلم و خانهدار است و دیگر خواهرها و برادرها در حوزههای مختلف فرهنگی و دینی مشغول به فعالیت هستند، دور از ذهن نبود اگر از چنین خانواده فرهیختهای، شهیدی چون عدیل تقدیم اسلام شود. خواهر شهید «عدیل حسینی» در مصاحبه ای به بیان خاطراتی از شهید و سیر زندگی وی پرداخته است. بخش اول این مصاحبه را در اینجا میتوانید مطالعه کنید. بخش دوم مصاحبه را در ادامه میخوانیم:
در داخل پاکستان، گروههای مذهبی مثل بسیج یا هیأت وجود دارد؟ سید عدیل هم عضو این گروه ها بودند؟
حسینی: بله وجود دارد. از گروه های شاخص و معروف «آی ایس او» است که متعلق به حزب دانشجویان امامی نام دارد و یا حزب نفاذ فقه جعفری. عدیل تا 9 سالگی عضو «محبین» بود که زیر شاخه «آی ایس او» بوده و برای کودکان است. بعد از آنکه مشغول تحصیل شد بطور غیرمستقیم با آی ایس او در ارتباط بود ولی عضو رسمی نبود. این حزب یک حزب خیلی قدیمی و ریشه دار و البته رسمی است.
تحصیلات، واجب تر از نان شب
چه قدر تحصیل برای خانواده شما اهمیت دارد و سید عدیل چه تحصیلاتی داشت؟
حسینی: تحصیل در خانوادہ ما، به قول گفتنی، از نان شب هم واجبتر بودہ و هست. عدیل هم مثل خانوادہ اش فرد علم دوستی بود. غیر از کلاس های درسی در کارگاہ های دیگر در زمینههای کامپیوتر، الکترونیک و آموزش های رزمی مثل جودو شرکت می کرد.
به تحصیلات دینی خیلی مشتاق بود برای همین دوره لیسانس را غیر حضوری دنبال کرد تا بتواند در مدرسه حوزوی پاکستان حضور داشته باشد، پدر خواسته بود تا برای گرفتن لیسانس به دانشگاه برود و بعد وارد حوزه شود ولی عدیل گفت که می تواند در کنار لیسانس، در حوزه هم درس بخواند.
کتابهای متفرقهای که شهید مطالعه می کرد بیشتر در چه زمینه هایی بود؟
حسینی: من مطالعاتش را دیده بودم که بیشتر در زمینه های دینی و تجربی بود. البته دوران جوانی عدیل مصادف شد با دورانی که اینترنت در دسترس همه بود برای همین خیلی از آموزش ها را از طریق اینترنت کسب می کرد، ما هم اسمش را «ماشین دانلودر» گذاشته بودیم.
در دوران مدرسه یا دانشگاه سید عدیل چه جاذبه اخلاقی داشت که باعث می شد دوستانش از او تعریف کنند؟
حسینی: از هر یک از دوستانش که بپرسید می گویند اخلاق عدیل خیلی عالی بود، خوش خندہ و خون گرم بود. با همه خیلی زود رفیق می شد. شنوندہ خوبی بود و به دیگران اھمیت می داد. خیلی هم متواضع بود ولی در عین حال اگر حرف بدی می شنید به شدت بر خورد می کرد. زیربار حرف ناحق نمی رفت، رفتارش با دوستان مثل عسل شیرین بود. یکی از همرزمانش در خاطرہای تعریف کرد که عدیل از یک اسلحه تک تیراندازی که نو و روسی بود خوشش میآمد، می خواست آن را بگیرد، ما گفتیم که امکان ندارد اسلحه را به تو بدهند چون به هر نفر فقط یکبار اسلحه تحویل میدهند، ولی مسئول اسلحه انقدر از اخلاق عدیل خوشش آمده بود که بدون حرف اسلحه جدید تحویلش داد. در ۹۹ درصد عکسهایی که از سید عدیل داریم، خندہ روی صورتش هست.
سید عدیل وسیله ای داشت که به آن علاقه خاصی داشته باشد؟
حسینی: اگر بگویم عدیل به هیچ وسیله مادیای علاقه نداشت، دروغ نگفته ام، حتی لباس و کفش نوی خود را به بچه های فقیر مدرسه اش می داد. پلیور را در سالروز تولدش به او هدیه دادم اما بعدا در یکی از عکسها دیدم که پلیور را شخص دیگری بر تن دارد. به من گفته بود پلیور را گم کرده است.
اگر دچار گرفتاری و مشکلی می شد، چه طور آن را حل می کرد؟ و بیشتر به کدام یک از اهل بیت ارادت داشت و متوسل می شد؟
حسینی: اکثرا خودش مشکلاتش را حل می کرد شاید چون خیلی درون گرا بود چیزی نمیگفت. حتی از جبهه چیزی به من نمیگفت در حالیکه خیلی با هم در ارتباط بودیم، و اصلا از اینکه گروہ را فرماندهی میکند یا تک تیرانداز است صحبتی نکرده بود. وقتی میپرسیدم میگفت هر خدمتی از دستم بر بیاید انجام می دهم، فکر می کردم کار سادہ ای انجام می دهد و یک سرباز سادہ است.
به ھمه اهل بیت به خصوص امام زمان (عج) و حضرت زھرا(س) بسیار ارادت داشت.
به حرفتان عمل کنید و مرا به دست حضرت زهرا (س) بسپارید
جایی خواندم که سید عدیل حتی مرخصیهایش را به رزمنده های دیگر میداد. دیر به دیر همدیگر را ملاقات میکردید؟
حسینی: بله درست است. ما تا زمان شهادت ملاقاتی نداشتیم. ایشان یک یا ۲ بار مرخصی اش را به دوستانش داده بود و این دومین یا سومین مرخصی بود که قرار بود بیاید که دو روز مانده به مهلت مرخصی به شهادت رسید. دوستش تعریف کرد که ما به عدیل گفتیم به دمشق برگردد و برای مرخصی آماده شود که عدیل گفته بود تا رفتن دو روز وقت هست تا آن زمان میخواهم همینجا باشم و کاری انجام بدهم.
سید عدیل چه زمانی تصمیم گرفت به سوریه برود و چه طور خانواده را راضی کرد؟
حسینی: آن زمان من پاکستان نبودم، اونطور که مادر گفت تصمیمش را از خیلی وقت پیش گرفته بود، می خواست به حزب الله لبنان برود. حرف شهادت را خیلی وقت بود میزد.
مادر بزرگم می گفت برای عدیل دختری پیدا کنید تا ازدواج کند اما عدیل میگفت من نمیخواهم عروسی کنم می خواهم شهید شوم. مادرم در دفترچه ای نوشته بود که من همه بچه هایم را به بیبی حضرت زهرا (س) سپرده ام. زمانی که عدیل می خواست به سوریه برود موضوع را با مادر مطرح کرد. مادر دلایلی آورد که بهتر است اول درسهایت را تمام کنی. عدیل دفترچه مادر را نشانش داده و گفته بود: مادر مگر شما این مطلب را ننوشتهاید؟! آیا این تنها یک نوشته است و در حد عمل نیست؟! مادر بعد از شنیدن دلایل عدیل و اشتیاقش اجازه داد برود.
در آن چند ماهی که پیش از اعزام در کنار خانواده بود چه حس و حالی داشت؟
حسینی: خیلی خوشحال، سر حال و پر جنب و جوش بود. یک پایش در خانه من و آن یکی در خانه برادرم بود. وقتش را بیشتر با برادرزادہھا میگذراند و به برادرم در کارهای موسسه کمک میکرد. اگر کسی برای تعمیر کامپیوتر کمک می خواست به او کمک می کرد. با برادر بزرگم وقت درسی گذاشته بود و با او درس میخواند. هر وقت او را میدیدیم سرش شلوغ بود.
خوشحال از رسیدن به آرزو، ناراحت از دوری
روزی که قرار شد به سوریه اعزام شود را به خاطر دارید؟
حسینی: بله. از منزل من رفت. ساعت نزدیک 12 شب بود. کنار منزل ما، موسسه برادرم هست که گاهی تا دیروقت سرکار میماند. عدیل هم آن شب در موسسه بود، وقتی از در خانه به داخل آمد، چهرهاش خیلی بشاش بود و از خوشحالی صورتش گل انداخته بود، تازه به خانه آمده بود که گفت: «آبجی با رفتنم موافقت شدہ و گفتند که نیم ساعت وقت داری که بیایی.»
در حال حرف زدن بود که وسایلش را جمع کرد. من فقط داشتم به او نگاہ می کردم، نمی دانستم از اینکه آرزویش برآوردہ شدہ خوشحال باشم یا از اینکه جدایی موقتی ممکن است به جدایی همیشگی تبدیل شود ناراحت باشم. با آنکه می دانستم همین روزهاست که میرود ولی در آن لحظه شوکه شدہ بودم که در عرض نیم ساعت باید برود. زمان کمی برای خداحافظی داشتم.
وقتی دیدم تند تند وسایلش را جمع میکند دستش را گرفتم، گفتم صبر کن، آرام تر، چه خبر است؟! بعد شروع کردم وسایلش را آرام جمع کردم، حرف میزدم و توصیه می کردم که خیلی مواظب خودش باشد و ضد آفتاب بزند و با ما در ارتباط باشد.
نمی دانم چطور در چشم برهم زدنی زمان گذشت. قرآن را آوردم، از زیر قرآن ردش کردم، در آغوشش گرفتم و صورت و پیشانیاش را بوسیدم و رفت. پنج ماہ بعد کوله پشتیای که به او داده بودم تنهایی بدون صاحبش به خانه برگشت.
تاریخ اعزام وی را به یاد دارید؟
حسینی: ششم ماه رمضان سال گذشته بود. ۴۵ روز آموزش نظامی دید و بعد به منطقه اعزام شد.
در تماسهایی که با شما میگرفت احساس میکردید که تغییر خلقیات و روحیات داشته باشد؟ تغییراتی که ناشی از حضور در جبهه باشد؟
حسینی: بله کاملا. همه احساس کرده بودند. رفتارش خیلی متین و بزرگمنشانه شدہ بود، انگار که به سرعت پیشرفت روحی داشت. به همسرم گفته بود که اینجا خیلی خوب است، خدا را با فاصله یک متری احساس می کنم و ایمانم به خدا خیلی محکم شدہ. چند روز ماندہ به شهادت با بهانه ھای مختلف حرف از شهادت می زد و ما را برای شهادتش آمادہ می کرد، من هم سرزنشش می کردم که چنین حرف هایی نزند.